بخون تا بخندی
سلام دوستان گل کوثرنتی…
میخوام داستان منومهیار(پسرم)توی قم روبراتون تعریف کنم البته اونایی که از موضوع باخبرن دوباره بخندن???
ماوقتی بافعالان استان قزوین به شهرقم رسیدیم در درمجتمع نرجس خاتون درهال شماره یک اقامت کردیم وبادوستان جدیدی آشناشدیم که خیلی خوشحالم همچین دوستان باحالی پیداکردم،
حوصلتون از نوشته من سر نره چون اصل موضوع ازاینجاشروع میشه که مابرای همایش به مرکزمدیریت رفتیم ساعت نزدیکای ده بود مهیارم توی بغلم خوابیده بود آقای فرقانی داشت سخنرانی میکرد درمورد مزیت شبکه کوثر نت و… حرف میزد که یدفعه من یه احساس بدی بهم دست دادکه انگاری خیس شدم،اماچشمتون روزبدنبینه?
بله مهیار منوخیس کرده بود،اون لحظه شک بهم واردشد آخه هرگزهمچین کاری نمیکرد توی دلم گفتم الان چی کنم اگه به کسی نگم تایه ساعت دیگه منم بومیگیرم?آبروریزی میشه اگه خودم الان بهشون بگم آبروم میره درهرصورت راهی جزگفتن نداشتم به دوستام گفتم که مهیاربامن چیکارکرده اوناهم بعدکلی خندیدن? گفتن راهی نداری جزاینکه به خوابگاه بری منم به ناچار تنهایی به خوابگاه اومدم وخودمونو تمیزکردیم?
وبعد کلی استراحتو تنهایی و سررفتن حوصله،خلاصه دوستان ازهمایش اومدن،همگی به سالن غذاخوری?? خوابگاه رفتیم وبعدازصرف شام به مسجدجمکران مشرف شدیم وقتی به حیاط جمکران رسیدیم برای عرض سلام دستارو روی سینه گذاشتیم وازاینکه اونجابودم خیلی لذت میبردم امالذت من تنهاچندلحظه بود?چون مهیار ایندفعه یه خرابکاری? بدترکرده بود? ومن نزدیک بود اشکم دربیاد?خیلی احساس بدبختی میکردم وقتی دوستانم متوجه شدن نمیدونستن چی بگن من اصلا جاخورده بودم نمیدونم چرا این بچه بامن این کارو میکرد،خلاصه دوباره تنهابه خوابگاه برگشتم و ایندفعه هم ازهمه چی جا مونده بودم،واماروزهای بعد به ناچار مای بی بی کردمش تادیگه این فسقلی منو ازهمایش و اززیارت و…. عقب ننداره…
این بود گرفتاری من با مهیار در قم.
باتشکرازشما دوستای گلم